مُسلِمون

در پرتو قرآن و سنت

مُسلِمون

در پرتو قرآن و سنت

http://moslemoon.blog.ir/    http://moslemoon.blog.ir/
          عبدالباسط عبدالصمد                                   محمود خلیل الحصری


    http://moslemoon.blog.ir/
            محمد صدیق المنشاوی                                  علی الحذیفی


   
           عبدالرحمن السدیس                                        سعد الغامدی


     http://moslemoon.blog.ir/
               مشاری بن راشد العفاسی                            ابوبکر الشاطری

 
     http://moslemoon.blog.ir/
                 سعود الشریم                                            ماهر المعیقلی



دیگر قاریان به زودی ان شاءالله ...
مسلمون
                   

                   

         
مسلمون
                            
صحیح بخاری                      صحیح مسلم

                           


                            
سنن ابی داوود                       سنن ترمذی



                             
سنن نسایی                         سنن ابن ماجه



ریاض الصالحین
مسلمون

پس از غزوه ی احد، گروهی از دو قبیله ی عضل و قاره به نزد رسول الله صلی الله علیه و آمده و عرض کردند:

ای رسول الله... همانا ما مسلمان شده ایم... گروهی از یارانت را با ما بفرست تا ما را از مسائل دین آگاه سازند...

و قرائت قرآن را به ما آموزش دهند...

و احکام اسلام را به ما یاد دهند...

رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم شش تن از بهترین یارانش را بسوی آنها روانه کرد..

مرثد بن أبی مرثد الغنوی..

وخالد بن البکیر اللیثی..

وعاصم بن ثابت..

وخبیب بن عدی..

وزید بن الدثنة..

وعبد الله بن طارق..رضی الله عنهم..

این شش تن همراه این گروه خارج شدند... وقتی از قبائل کافر می گذشتند خود را مخفی می کردند..

تا اینکه به جایی بنام رجیع رسیدند... نزدیکی قبیله ی هذیل..

وقتی هذیلیان خبر آنها را شنیدند با صد سوارکار بسویشان شتافتند...

و رد آنها را جستند تا به مکانی رسیدند که هسته ی خرمایی را دیدند که آنها با خود از مدینه حمل کرده بودند...

گفتند: خرمای مدینه

باز هم رد آنها را جستند تا اینکه به آنها رسیدند...

تا به آنها رسیدند بسویشان یورش بردند...صحابه به تپه ای پناه آوردند...

آنها تپه را محاصره کردند... و تصمیم گرفتند از آن بالا بروند...اما نتوانستند..

به صحابه گفتند:با شما عهد و پیمان می بندیم اگر فرود آیید حتی یک نفر از شما را نخواهیم کشت...

عاصم فرمود: من در پناه یک کافر نخواهم رفت..

سپس دیده اش را به آسمان دوخته و فرمود: بارالها خبر ما را به رسولت صلی الله علیه و آله و سلم برسان..

هذلی ها با شنیدن این سخنان برآشفته شدند و با تیراندازی بسوی آنان عاصم بن ثابت  و مرثد بن أبی مرثد الغنوی..وخالد بن البکیر اللیثی..را به شهادت رساندند ، و خبیب بن عدی ..و زید بن دثنه.. و عبدالله بن طارق از این تیرها جان سالم به در بردند....

دوباره هذلی ها آنها را ندا زدند و عهد و پیمان بستند هیچ گزندی به آنها نرسد... و آنها نیز تسلیم شدند..

صحابه از تپه فرود آمدند..

وقتی دست هذلی ها به صحابه رسید، دست و پایشان را با طناب بستند..

عبدالله بن طارق گفت:  این اولین نشانه ی خیانت اینهاست... و دست خود را از طناب بیرون کرده و شمشیرش را برداشت.. و پشت سر آنها حرکت کرد..و شمشیرش را بالا برد و از آنجایی که بسیار قوی بود کسی جرأت نزدیک شدن به او را نداشت..لهذا شروع کردن به پرتاب کردن سنگ بسویش.. تا اینکه به شهادت رسید...رضی الله عنه.

و خبیب و زید را با خود به مکه برده و فروختند...

خبیب را فرزندان حارث بن عامر خریداری کردند چرا که خبیب در غزوه ی پدرشان حارث را به هلاکت رسانده بود..

اما زید را صفوان بن امیه خریداری کرد تا در عوض پدرش که در غزوه ی بدر توسط مسلمانان هلاک شده بود بکشد.

صفوان، زید را به غلامش نسطاس سپرد تا او را به قتل برساند..

نسطاس او را با خود به خارج مکه برد تا به قتلش برساند... قریشیان همه جمع شده بودند..ابوسفیان در میانشان بود..

وقتی ابوسفیان، زید را دست و پا بسته مشاهده کرد که آماده بود جام شهادت را بنوشد، خطاب به او گفت: ای زید! تو را به خدا قسمت می دهم، دوست می داری اکنون محمد به نزد ما باشد.. تا او را بجای تو گردن بزنیم.. و تو بسوی خانواده ات بازگردی؟

زید در پاسخ گفت: بخدا سوگند دوست ندارم محمد در جایی که اکنون هست باشد و خاری به پایش بخلد و من در میان خانواده ام باشد..

ابوسفیان گفت: در میان مردم ندیدم کسی دیگری را آنقدر دوست بدارد که یاران محمد او را دوست می دارند...

سپس نسطاس او را به شهادت رساند...

خداوند از زید راضی و خشنود باد ..

اما خبیب بن عدی را مدتی زندانی کردند.. و چیزهای عجیبی از او دیدند!!!

ماریه یکی از کنیزهای قریش می گوید: خبیب را در خانه ی من زندانی کردند..روزی بر او وارد شدم و در دستش خوشه ی بزرگی از انگور دیدم که هر دانه ای به اندازه سر آدمی بود، و از آن می خورد...!! و می دانستم در آن زمان در زمین الهی هیچ انگوری یافت نمی شود..

وقتی تصمیم گرفتند او را به قتل برسانند به من گفت: برو برایم آهنی بیاور، می خواهم قبل از قتل خودم را پاکیزه کنم ( می خواست برخی از موهای بدنش را بزند)..

یکی از غلامان ما چاقویی تیز با خود آورد... به او گفتم: برو این آهن را به مردی که درون خانه است بده....

وقتی غلام رفت..پشیمان شدم و با خود گفتم: چه کار کردی؟! این مرد انتقام خود را خواهد گرفت و این غلام را می کشد...

وقتی چاقو را به دستش داد و او چاقو را گرفت گفت:

آیا مادرت وقتی این چاقو را بدستت داد که برایم بیاوری نترسید که مبادا من خیانت کنم؟..سپس رهایش کرد..

خبیب را از منزل خارج کردند تا او را به صلابه بکشند..

وقتی مرگ را با چشمان خود دید...به آنها گفت: اگر صلاح می بینید مرا رها کنید تا دو رکعت نماز بجای آورم..

گفتند: باشد... دو رکعت نماز با بهترین وجه بجای آورد..

سپس رو به مشرکان کرد و گفت: بخدا سوگند اگر ترس از این نمی بود که شما بگویید از ترس مرگ نمازش را طولانی می کند، نمازم را طولانی می کردم و بسیار نماز می خواندم..

و خبیب اولین کسی بود که برای مسلمانان دو رکعت نماز قبل از قتل را پایه نهاد..

سپس او را بر چوبه ی دار بالا بردند و چون با طناب وی را بستند..دیده اش را به آسمان دوخت و فرمود:

بارالها..ما پیام پیامبرت را رساندیم...تو هم فردا به او برسان که چه بر سر ما آمده است..

سپس بر علیه مشرکین دعا کرد و گفت:

بارالها همه ی آنها را نابود کن و کسی از آنها را رها مکن..

سپس فرمود:

ولست أبالی حین اقتل مسلما * على أی شق کان فی الله مصرعی

وذلک فی ذات الإله وإن یشأ * یبارک على أوصال شلو ممزع

زمانی که مسلمان کشته می شوم باکی ندارم که بر کدامین پهلو می میرم

و اگر الله اراده کند در تکه گوشت های تکه تکه شده برکت می اندازد

سپس او را به شهادت رساندند..

این اتفاق در مکه افتاد و بفاصله ی چهارصد کیلومتری مدینه.... در همان لحظه که خبیب به شهادت رسید، آثار تأثر در چهره ی رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم که در میان یارانش بود هویدا بود، و یارانش را از جریان آنچه بر سر دعوتگران آمده باخبر ساخت و آنها را شهید  خواند و فرمودند:

سلام بر تو ای خبیب... سلام بر تو.

مسلمون

غزوه‌ی تبوک آخرین غزوه‌ای بود که خود پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ در آن حضور داشت...

رسول خدا ـ صلی الله علیه وسلم ـ به مردم دستور حرکت داد و از آنان خواست خود را برای جنگیدن آماده کنند...

همچنین از آنان هزینه‌ی مجهز کردن آن لشکر را جمع‌آوری کرد تا آنکه تعداد نیروها به سی هزار تن رسید...

هنگام نبرد هم‌زمان با رسیدن میوه‌ها و لذت نشستن در زیر سایه‌ی درختان پرثمر بود...

آن هم در گرمای شدید و دوریِ راه، و دشمنی قوی که در انتظارشان بود...

تعداد مسلمانان بسیار بود و نام افراد شرکت کننده در این غزوه ثبت نمی‌شد...

کعب ـ چنانکه در صحیحین روایت شده ـ داستان خود را چنین نقل می‌کند:

در بهترین وضعیت بودم... دو مَرکَب تهیه کرده بودم خود را برای جهاد از هر وقت دیگر آماده‌تر می‌یافتم...

در این حال، سخت به سایه‌ی درختان و میوه‌ها تمایل داشتم...

در همین حال بودم تا آنکه پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ برای حرکت در فردای آن روز آماده شد...

با خود گفتم: فردا به بازار می‌روم و جهاز خود را می‌خرم و به آنان ملحق می‌شوم...

 فردا به بازار رفتم، کاری برایم پیش آمد و بازگشتم...

با خود گفتم فردا باز می‌گردم و ان شاءالله به آنان ملحق می‌شوم... اما باز کاری برایم پیش آمد...

باز با خود گفتم فردا باز می‌گردم، و همینطور امروز و فردا کردم تا آنکه روزها گذشت و از همراهی با رسول خدا ـ صلی الله علیه وسلم ـ تخلف ورزیدم...

در بازارها راه می‌رفتم و در مدینه قدم می‌زدم اما جز منافقان یا کسانی که معذور بودند، کسی در مدینه نبود...

*  *  *

آری کعب در مدینه ماند و از رفتن به جهاد تخلف ورزید...

اما رسول خدا ـ صلی الله علیه وسلم ـ و سی‌هزار تن از یارانش رفتند تا به تبوک رسیدند...

هنگامی که به آنجا رسید در چهره‌ی اصحابش نگریست اما یکی از یارانش که اهل بیعت عقبه بود را در میان آنان نیافت... پس از همراهانش پرسید: «کعب بن مالک چه کرد؟!»

مردی گفت: یا رسول الله دو عبا و نظر به راست و چپش وی را از همراهی با شما بازداشت!

معاذ گفت: چه سخن زشتی گفتی... ای پیامبر خدا جز نیکی از او چیزی سراغ نداریم...

پس رسول خدا ـ صلی الله علیه وسلم ـ چیزی نگفت...

*  *  *

کعب می‌گوید:

هنگامی که کار غزوه‌ی تبوک به پایان رسید و پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ در حال بازگشت به مدینه بود، بسیار غمگین شدم و با خود می گفتم: چگونه فردا خود را از مؤاخذه‌ی رسول خدا ـ صلی الله علیه وسلم ـ نجات دهم؟ و از دانایان خانواده‌ام یاری و مدد می‌جستم...

همین که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ به مدینه رسید دانستم که جز با راست‌گویی نجات نخواهم یافت...

پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ وارد مدینه شد، و از مسجد آغاز نموده دو رکعت نماز گزارد و سپس برای دیدار با مردم نشست...

بازماندگان و تخلف کنندگان که هشتاد و چند نفر بودند، خدمت‌شان آمده معذرت خواسته و سوگند خوردند. پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ ظاهر امرشان را پذیرفت و برایشان آمرزش طلب خواست و اسرار نهان‌شان را به خداوند متعال واگذاشت...

تا آنکه کعب بن مالک آمد و بر وی سلام گفت... پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ نگاهی به وی انداخت و تبسمی از روی خشم نمود و سپس گفت: بیا...

کعب به سوی او رفت و در برابرش نشست...

پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود: «چه چیز باعث شد تخلف کنی؟ مگر برای خود مرکب نخریده بودی؟»

گفت: آری...

فرمود: «پس چه باعث شد تخلف ورزی؟»

کعب گفت: ای رسول خدا... من می‌دانم که اگر در مقابل غیر شما از مردم روی زمین قرار می‌داشتم با فصاحتی که دارم می‌توانستم با عذر از قهرش نجات یابم...

ولی بخدا اگر امروز برای شما دروغی بگویم تا از من راضی شوید زود است که خداوند شما را بر من خشمگین سازد...

و اگر برای شما سخن راست بگویم که شما را بر من خشمگین سازد امیدوارم که عاقبت نیک را از سوی خداوند دریابم...

بخدا قسم عذری نداشتم... بخدا هرگز چنین قوی و توانمند نبودم، چنانچه این لحظه که از شما تخلف کردم...

سپس سکوت کرد...

آنگاه رسول خدا ـ صلی الله علیه وسلم ـ رو به یارانش کرد و فرمود:

«اما این به شما راست گفت... برخیز تا خداوند درباره‌ات قضاوت کند»...

کعب پای کشان از نزد رسول خدا ـ صلی الله علیه وسلم ـ بیرون آمد، در حالی که غمگین و ناراحت بود و نمی‌دانست خداوند درباره‌اش چه حکمی نماید...

قومش که چنین دیدند، چند تن از آنان در پی او رفتند و او را سرزنش نمودند و گفتند:

سوگند بخدا در گذشته ندیدیم که مرتکب گناهی شده باشی... تو شاعر و سخن‌وری... عاجز شدی که مانند تخلف کنندگان عذری به حضور پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ بیاوری؟ فقط کافی بود که استغفار رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ سبب محو گناهت شود!

سخت ملامتم کردند، و کار به جایی کشید که نزدیک بود به حضور رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم برگشته خود را دروغ گو سازم... سپس پرسیدم که آیا کس دیگری هم مانند من راست گفته است؟

گفتند بلی دو نفر هم مانند تو راست گفته‌اند، و پیامبر صلی الله علیه وسلم سخنی را که بتو گفت برای آنها نیز فرمود...

گفتم آنان کیانند؟ گفتند: آن دو مرارة بن ربیع العمری و هلال ابن امیه واقفی‌اند...

کعب گفت: برای من نام دو انسان صالح را آوردند که در بدر حضور یافته بودند و می‌شد به آنها اقتداء کرد و آنها را اسوه قرار داد...

گفتم: به خدا برنمی‌گردم و خودم را دروغگو نمی‌کنم...

*  *  *

پس کعب رفت در حالی که شکسته و غمگین و افسرده بود... و خانه‌نشین شد...

مدتی نگذشت که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ مردم را از سخن گفتن با کعب و دو یارش منع کرد...

کعب می‌گوید:

مردم از ما دوری اختیار نمودند، و روش مردم هم در برابر ما تغییر یافت... به بازار می‌رفتم و کسی با من سخن نمی‌گفت...

مردم ما را نادیده می‌گرفتند گویا ما را نمی‌شناختند...

حتی دیوارها انگار آن دیوارهایی نبودند که ما می‌شناختیم...

زمین نیز انگار آن زمینی نبود که می‌شناختیم...

رفقایم در خانه‌های خویش نشستند و در حالت گریه این مدت را به سر بردند و حتی سر خود را از خانه بیرون نمی‌آوردند و مانند راهبان مشغول عبادت بودند...

ولی من از آنها جوان‌تر و چالاک‌تر بودم... از خانه بیرون می‌شدم و در مسجد با مسلمان‌ها نماز می‌خواندم و در بازارها گشت و گذار می‌کردم، در حالیکه کسی با من صحبت نمی‌کرد...

و در مسجد نزد رسول خدا ـ صلی الله علیه وسلم ـ می‌آمدم و با او سلام می‌گفتم و با خود می‌گفتم که آیا لب‌های پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ در پاسخ سلام حرکت خواهد نمود یا خیر؟

سپس در نزدیک‌شان نماز خوانده و دزدکی به ایشان نگاه می‌کردم چون به نماز مشغول می‌شدم، نگاهم می‌کرد و چون من متوجه‌شان می‌شدم روی خود را می‌گردانید...

*  *  *

روزهای کعب همینطور می‌گذشت... درد در پی درد...

او از بزرگان قوم خود و بلکه از بلیغ‌ترین شعرا بود، و حتی امرا و پادشاهان او را می‌شناختند...

اشعار او نزد بزرگان خوانده می‌شد و آرزوی دیدار او را داشتند...

اما امروز... در مدینه... در میان قومش کسی با او سخن نمی‌گفت و حتی نگاهش نمی‌کرد!

تا اینکه در اوج سختی و غربت... در معرض امتحانی دیگر قرار گرفت...

روزی در بازار می‌گشت که مردی نصرانی را دید که از شام آمده بود و از مردم می‌پرسید: چه کسی مرا به نزد کعب بن مالک می‌برد؟

مردم به کعب اشاره کردند... آن مرد نزد کعب آمد و نامه‌ای از سوی پادشاه غَسّان را به او داد!

پس خبر او به شام هم رسیده و قضیه برای پادشاه غسان هم مهم بود! اما پادشاه چه با او چه کاری دارد؟

کعب نامه را گشود... متن نامه چنین بود:

اما بعد... ای کعب بن مالک... به من خبر رسیده که دوستت با تو جفا نموده و تو را طرد کرده...

خداوند تو را به سرزمین خواری و زبونی نگذاشته؛ به ما بپیوند تا با تو مواسات و همدردی کنیم...

هنگامی که نامه را خواند با خود گفت: انا لله و انا الیه راجعون! اهل کفر بر من طمع آورده‌اند... این نیز از جمله‌ی امتحانات است...

سپس نامه را در تنور انداخت و آن را سوزاند و به تطمیع پادشاه توجه نکرد...

آری... دربار پادشاهان بر وی گشوده شد که او را به بزرگداشت و هم‌نشینی خود دعوت می‌کردند...

در حالی که اهل مدینه او را از خود رانده بودند و همه با چهره‌ای عبوس به وی می‌نگریستند...

سلام می‌کرد و پاسخ سلامش را نمی‌دادند...

می‌پرسید و جواب نمی‌گرفت...

اما با همه‌ی این این‌ها به کافران توجهی نکرد و شیطان در سست کردن او ناتوان ماند...

نامه را در آتش انداخت و سوزاند...

*  *  *

 روزها در پی هم گذشت و یک ماه کامل به پایان رسید و کعب در همان وضعیت بود...

تنهایی و تنگنا به او فشار آورده بود و روز به روز عرصه بر وی تنگ‌تر می‌شد...

نه پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ درباره‌ی وی حکمی می‌کرد و نه حکمی از طریق وحی نازل می‌شد...

*  *  *

چهل روز به همین صورت گذشت...

در این هنگام فرستاده‌ای از سوی پیامبر خدا ـ صلی الله علیه وسلم ـ به نزد کعب آمد و در خانه‌اش را کوبید...

کعب از خانه بیرون آمد و چه بسا شاد بود که شاید فرجی رخ داده، اما فرستاده به او گفت: پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ دستور داده از زنت دوری کنی...

گفت: طلاق‌شان دهم؟

گفت: نه... اما از او دوری کن و با او نزدیکی مکن...

کعب نزد همسرش رفت و گفت: نزد خانواده‌ات برو تا خداوند در این مورد داوری کند...

همینطور پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرستاده‌ای را با همین دستور به نزد دو دوست کعب فرستاد...

همسر هلال بن امیة نزد پیامبر خدا ـ صلی الله علیه وسلم ـ آمد و گفت: ای پیامبر خدا... هلال بن امیة پیرمردی ضعیف است... اجازه می‌دهی خدمتش کنم؟

فرمود: آری... اما با تو نزدیکی نکند...

گفت: ای پیامبر خدا... به خدا قسم به هیچ چیز میلی ندارد... افسرده است و از روزی که اینطور شده شب و روز گریه می‌کند...

*  *  *

روزهای سخت از پی هم می‌گذشت و دوری گزیدن مسلمانان چنان بر کعب شدید شد که به ایمان خود شک کرد...

با مسلمانان سخن می‌گفت و با او سخن نمی‌گفتند...

بر رسول خدا ـ صلی الله علیه وسلم ـ سلام می‌گفت و سلامش را پاسخ نمی‌داد...

به کجا برود؟ با چه کسی مشورت کند؟!

خود کعب می‌گوید:

هنگامی که بلا بر من طول کشید، رفتم و از دیوار باغ ابوقتاده که پسر عمویم و از محبوب‌ترینِ مردم در نزدم بود، بالا رفتم و بر وی سلام کردم...

بخدا قسم که جواب سلامم را نداد...

به او گفتم: ای ابوقتاده تو را به خدا سوگند آیا می‌دانی که من خدا و رسولش را دوست می دارم؟

چیزی نگفت...

سخنم را تکرار کردم و سوگندش دادم، ولی باز هم سکوت نمود...

باز سوگندش دادم...

گفت: خدا و رسولش داناترند...

کعب این پاسخ را از پسر عمویش که محبوبترین مردم نزدش بود شنید! که نمی‌داند او مومن است یا نه!

نتوانست آنچه را شنیده بود تحمل کند... چشمانش پر اشک شد... از باغ بیرون آمد و به خانه رفت...

نگاهی به دیوارهای خانه‌اش انداخت... نه همسری که با او بنشیند و نه دوستی که مونسش شود...

از روزی که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ دیگران را از گفتگوی با آنان نهی کرده بود، پنجاه روز می‌گذشت...

*  *  *

تا آنکه...

در پنجاهمین شب... هنگام یک سوم آخر شب، پذیرش توبه‌ی آنان بر پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ نازل شد...

ام سلمه ـ رضی الله عنها ـ گفت: ای پیامبر خدا... آیا کعب را بشارت ندهیم؟

فرمود: «در این صورت مردم اینجا جمع می‌شوند و نمی‌توانید شب را بخوابید»...

هنگامی که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ نماز صبح را خواند مردم را از پذیرش توبه‌ی آن‌ها آگاه نمود...

مردم برای بشارت به نزد آنان شتافتند...

کعب می‌گوید:

من نماز صبح را بر پشت یکی از بام‌ها خواندم.. در همان حالی که خداوند درباره‌ی ما صحبت نمود که وجودم بر من گران آمده بود و زمین با همه‌ی فراخی‌اش بر من تنگ شده بود...

هیچ چیز بیش از این غمگینم نمی‌کرد که بمیرم و پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ بر من نماز نگزارد یا وفات کند و من برای همیشه نزد مردم مطرود بمانم... هیچکس با من سخن نگوید و کسی بر جنازه‌ام نماز نگزارد...

در همین حال صدای فریاد کسی را از کوه سلع شنیدم که می‌گفت:

ای کعب بن مالک مژده بده!

به سجده رفتم و دانستم که از سوی خداوند فرجی رخ داده...

مردی سوار بر اسب به نزدم آمد تا بشارتم دهد و مردی از روی کوه با صدای بلند این بشارت را به من رساند... و صدا از اسب سریع‌تر بود!

هنگامی که آن ندا دهنده به نزدم آمد لباسم را از تن در آوردم و به عنوان مژدگانی به او دادم... به خدا سوگند لباسی دیگر جز آن نداشتم، پس لباسی دیگر را قرض گرفتم و پوشیدم...

سپس نزد رسول خدا ـ صلی الله علیه وسلم ـ رفتم و مردم در این هنگام دسته دسته برای تبریک به نزد من آمدند و به من می‌گفتند: پذیرش توبه‌ات از سوی خداوند، مبارکت باد...

وارد مسجد شدم و بر پیامبر خدا ـ صلی الله علیه وسلم ـ سلام گفتم، در حالی که چهره‌ی ایشان از شادی می‌درخشید... ایشان هنگامی که خوشحال می‌شد چهره‌اش همانند تکه‌ای از ماه می‌شد...

به من گفت: شاد باش به بهترین روزت از هنگامی که مادرت تو را به دنیا آورده...

گفتم: [آیا این پذیرش توبه] از سوی شماست یا از سوی خداوند؟

فرمود: خیر؛ از سوی خداوند... سپس آیات پذیرش توبه‌ی ما را تلاوت کرد...

در مقابل او نشستم و گفتم:

ای رسول خدا! برای آنکه توبه‌ام پذیرفته شده می‌خواهم مالم را برای خدا و پیامبرش صدقه دهم...

فرمود: قسمتی از مالت را نگه دار که این برایت بهتر است...

گفتم: ای رسول خدا! خداوند به سبب راستی‌ام مرا نجات داد... بنابراین از کمال توبه‌ام این است که تا زنده‌ام جز راست نگویم...

*  *  *

آری... خداوند توبه‌ی کعب و دو یارش را پذیرفت و در این باره آیاتی را نازل نمود که تا امروز تلاوت می‌شود:

ﭽﯙ ﯚ ﯛ ﯜ  ﯝ ﯞ ﯟ ﯠ ﯡ ﯢ  ﯣ ﯤ ﯥ ﯦ ﯧ ﯨ ﯩ ﯪ ﯫ  ﯬ   ﯭ ﯮ  ﯯﯰ ﯱ   ﯲ ﯳ ﯴ ﯵ  ﭑ ﭒ ﭓ ﭔ ﭕ ﭖ ﭗ ﭘ ﭙ   ﭚ ﭛ ﭜ ﭝ ﭞ ﭟ ﭠ ﭡ ﭢ  ﭣ ﭤ ﭥ  ﭦ   ﭧ ﭨ ﭩ ﭪﭫ ﭬ   ﭭ ﭮ ﭯ  ﭰﭼ[1]

«به یقین الله بر پیامبر و مهاجران و انصار که در آن ساعت دشوار از او پیروی کردند ببخشود پس از آنکه چیزی نمانده بود که دل‌های دسته‌ای از آنان منحرف شود، باز بر ایشان ببخشود چرا که او نسبت به آنان مهربان و رحیم است (۱۱۷) و [نیز] بر آن سه تن که بر جای مانده بودند [و قبول توبه‌ی آنان به تعویق افتاد] تا آنجا که زمین با همه‌ی فراخی‌اش بر آنان تنگ گردید و از خود به تنگ آمدند و دانستند که پناهی از الله جز به سوی او نیست پس [الله] به آنان [توفیق] توبه داد تا توبه کنند؛ بی‌تردید الله همان توبه‌پذیر مهربان است»

 



[1] توبه: ۱۱۷-۱۱۸

مسلمون

 ابوجعفر منصور سفیان ثوری را فراخواند تا منصب قضا را به وی دهد... اما سفیان نپذیرفت... منصور اصرار کرد و سفیان ابا ورزید... آنگاه ابوجعفر خشمگین شد و فریاد زد: ای غلام! شمشیر و چرم!...[1]

هنگامی که چرم و شمشیر را آوردند و سفیان دانست قضیه جدی است، گفت: ای خلیفه تا فردا صبر کن؛ فردا با لباس قضاوت نزد تو خواهم آمد...

هنگام تاریکی شب، سفیان سوار بر اسب خود شد و از کوفه گریخت...

صبح هنگام، ابوجعفر منصور در انتظار سفیان نشست تا نزدش آید، اما تا هنگام چاشت خبری از او نشد... بنابراین به سربازانش دستور داد تا در پی او افتند... ماموران منصور برگشتند و او را از فرار شبانه‌ی سفیان مطلع کردند...

ابوجعفر بسیار خشمگین شد و به همه‌ی سرزمین‌ها پیغام فرستاد هر کس سفیان را زنده یا مرده بیاورد چنین و چنان پاداش دارد...

سفیان به یمن گریخت و در مسیر خود نیازمند مبلغی مال شد، پس نزد صاحب باغی کار کرد... چند روز آنجا بود تا آنکه صاحب باغ از او پرسید: ای غلام، از کجا آمده‌ای؟ (و نمی‌دانست که وی سفیان ثوری است)

سفیان گفت: از کوفه‌ام...

پرسید: رطب کوفه بهتر است یا رطب ما؟

سفیان گفت: من رطب شما را مزه نکرده‌ام!

صاحب باغ گفت: سبحان الله! همه‌ی مردم، بزرگ و کوچک و حتی الاغ‌ها و سگ‌ها امروز از بس رطب زیاد است رطب می‌خورند و تو هنوز رطب اینجا را نخورده‌ای؟!! چرا از رطب باغی که در آن کار می‌کنی نمی‌خوری؟

سفیان گفت: چون تو به من اجازه نداده‌‌ای و نمی‌خواهم چیز حرامی وارد شکمم شود...

صاحب باغ از وَرَع او در شگفت آمد و گمان کرد وی خودنمایی می‌کند، پس گفت:

به خدا داری ادای وَرَع و پرهیزگاری درمی‌آوری، مگر آنکه سفیان ثوری باشی!!

سفیان چیزی نگفت...

صاحب باغ نزد دوست خود رفت و به او گفت: غلامی نزد من در باغ کار می‌کند که چنین و چنان است و دارد ادای پرهیزگاران را در می‌آورد! مگر آنکه سفیان ثوری باشد!

دوستش پرسید: وصفش کن... و او سفیان را (که نمی‌شناخت) توصیف نمود...

دوستش گفت: به خدا سوگند این صفت سفیان است... بیا او را بگیریم و جایزه‌ی خلیفه را به دست آوریم!

هنگامی که به باغ آمدند، دیدند سفیان متاع خود را برداشته و به سوی یمن گریخته است...

در آنجا نزد مردمی مشغول به کار شد تا آنکه به دروغ به او تهمت دزدی زدند پس او را به نزد والی یمن بردند...

هنگامی که بر والی وارد شد، والی نگاهی به او انداخت و او را انسانی محترم یافت...

به او گفت: آیا دزدی کرده‌ای؟

سفیان گفت: نه به خدا قسم، دزدی نکرده‌ام...

والی گفت: اما آنان تو را متهم به دزدی کرده‌اند...

سفیان گفت: تهمتی است که بی اساس وارد کرده‌اند... بیایند بگردند و ببینند متاعشان کجاست!

والی دستور داد مدعیان بیرون روند تا خود با سفیان به تنهایی تحقیق کند...

گفت: اسمت چیست؟

سفیان گفت: نامم عبدالله است!

والی [که دانسته بود توریه می‌کند] گفت: تو را قسم می‌دهم که نامت را بگویی چون همه‌ی ما عبدالله [بنده‌ی الله] هستیم!

گفت: نامم سفیان است...

والی گفت: سفیان فرزند کی؟

گفت: سفیان بن عبدالله!

والی گفت: قسمت می‌دهم که نام خودت و نام پدرت را بگویی!

گفت: نامم سفیان بن سعید ثوری است...

والی هراسان برجست و گفت: تو سفیان ثوری هستی؟!

گفت: آری...

گفت: امیرالمومنین در پی توست...

سفیان گفت: آری...

گفت: تو از دست ابوجعفر منصور گریخته‌ای؟

گفت: آری...

گفت: تویی که ابوجعفر برای منصب قضاوت خواسته است اما نپذیرفته‌ای؟

گفت: آری...

گفت: تویی که برایت جایزه گذاشته است؟

گفت: آری...

در این هنگام والی سرش را کمی پایین آورد، سپس بالا آورد و گفت: ای اباعبدالله... هر جا می‌خواهی بمان و هر جا می‌خواهی برو... به خدا سوگند اگر زیر پاهایم پنهان شوی، پایم را از روی تو برنمی‌دارم!

آنگاه سفیان از نزد او بیرون آمد و به سوی مکه رفت...

ابوجعفر باخبر شد که سفیان در مکه است... هنگام حج بود، پس نجاران را به آنجا فرستاد و گفت: در آنجا دار مجازات نصب کنید و او را بگیرید و بر در حرم آویزان کنید تا من بیایم و او را با دستان خودم بکشم تا آتش کینه‌ای که در دل دارم خاموش شود!

نجاران وارد حرم شدند و در این حال فریاد می‌زدند که «چه کسی سفیان ثوری را می‌آورد؟»

سفیان در این حال میان علما بود که او را در بر گرفته بودند و از علم وی استفاده می‌کردند؛ او سرش را بر روی پاهای فضیل بن عیاض گذاشته بود و ابن عیینه نزد پاهای وی نشسته بود...

هنگامی که فهمیدند خَشّابان در جستجوی سفیان هستند به او گفتند: ای بنده‌ی خدا! ما را رسوا نکن که همراه تو کشته خواهیم شد!

ناگهان سفیان برخاست و به سوی کعبه رفت و دستانش را بلند کرد و گفت: خداوندا بر تو قسم می‌خورم که نگذاری ابوجعفر وارد آن [یعنی مکه] شود... خداوندا بر تو قسم یاد می‌کنم که نگذاری وارد آن شود... و دعایش را تکرار کرد...

و ابوجعفر پیش از آنکه وارد مکه شود مُرد!

آری... نمازهایشان بود که به آنان سود رساند... چرا که آنان نمازی خاشعانه و با آرامش می‌گزاردند...

نمازی که رکوع و سجود آن کامل بود بی‌آنکه چیزی از آن کم کنند...

 



[1] چرمی که هنگام گردن زدن کسی زیر او پهن می‌کردند.

مسلمون

عمربن عبدالعزیز به حکمت و آسانگیری مشهور بود. روزی یکی از فرزندانش که گمان می برد پدرش در برخورد با مردم و انحرافات جامعه آسان می گیرد، بر وی وارد شد و گفت: پدرم! چرا در برخی مسائل سهل انگاری می کنی؟ به خداوند سوگند که اگر من به جای تو بودم در راه حق از هیچ کس نمی ترسیدم!

عمربن عبدالعزیز (رحمه الله) روی به فرزندش کرد و گفت: پسرم خداوند در قرآن خمر را دو بار مورد نکوهش قرار داد و در بار سوم تحریم کرد. و من می ترسم که مردم را یک باره بر روش صحیح مجبور کنم و این باعث شود از حق روی گردانند و دچار فتنه شوند.

فرزند با شنیدن این سخنان از نیکویی سیاست و تدبیر پدرش مطمئن شد و دانست این برخورد وی نه از روی ضعف بلکه بر اثر درک درست وی از دین است.

مسلمون

عمر (رضی الله عنه) روزی بر منبر بالا رفت و مردم را به عدم زیاده روی در مهریه فراخواند زیرا پیامبر صلی الله علیه وآله و سلم و اصحابش در مهریه بیش از ۴۰۰ درهم پرداخت نکرده اند. بر این اساس وی مردم را دستور داد بیش از این مهریه ندهند و نگیرند.

پس از آنکه وی از منبر پایین آمد زنی از قریش وی را مورد خطاب قرار داد که آیا تو دستور داده ای مهریه ی زنان از ۴۰۰ درهم بیشتر نباشد؟ وی گفت: بله. آن زن گفت: آیا سخن خداوند متعال را نشنیده ای که می فرماید: {وآتیتم إحداهن قنطارا} (و اگر به زنی یک قنطار مهریه دادید)؟ (قنطار یعنی مال بسیار زیاد)

عمر ناگهان با شنیدن این گفت: «خدایا مغفرت تو را می طلبم. همه ی مردم از عمر داناترند». سپس بر منبر بالا رفت و گفت: «ای مردم من شما را از زیاده روی در مهریه نهی کرده بودم. اکنون هر که می خواهد هرچه از مال خود را بدهد، بدهد»

این داستان نشانه ی تواضع عمر بن الخطاب است. وی با وجود آنکه از بزرگان علمای صحابه بود هرگز از قبول کردن سخن دیگران کوتاهی نمی کرد و بارها از کسانی که از نظر علم و تقوا از وی پایینتر بودند نصیحت و مشورت قبول می کرد. خداوند از وی خشنود باد.

مسلمون

عبدالله ابن مبارک از عابدان مجتهد و عالم به قرآن و سنت بود که در مجلس علم وی بسیاری از مردم حضور می یافتند تا از علم وی بهره گیرند. روزی وی با مردی در راه می رفت… ناگهان آن مرد عطسه کرد ولی فراموش کرد که الحمدلله بگوید

(سنت است که شخصی عطسه کننده بگوید: الحمد لله و شخص مقابل در جواب وی بگوید: یرحمک الله. و باز شخص عطسه زننده بگوید: یهدیکم الله ویصلح بالکم)

عبدالله ابن مبارک خواست وی را متوجه سنت بودن گفتن الحمدلله بکند و برای همین به وی نگاهی معنی دار انداخت. اما آن فرد متوجه نشد. اینجا عبدالله ابن مبارک برای آنکه باعث ناراحتی وی نشود از آن مرد پرسید: پس از عطسه شخص چه می گوید؟ آن شخص گفت: الحمدلله. امام ابن مبارک در پاسخ وی گفت: یرحمک الله!

مسلمون

امیرالمومنین عمربن الخطاب (رضی الله عنه) به همراه جمعی از اصحاب به سوی شام به راه افتادند. در مسیر به آنها خبر رسید که طاعون در شام منتشر شده و بسیاری از مردم جان باخته اند.

عمر (رضی الله عنه) تصمیم به بازگشت گرفت و دستور داد همه ی آنانی که همراهش هستند نیز برگردند و آنان را از ورود به شام بازداشت. صحابی بزرگوار ابوعبیده بن الجراح به وی گفت: ای امیرالمومنین آیا از تقدیر الهی فرار کنیم؟

عمربن الخطاب رو به ابوعبیده کرد و گفت: اگر کس دیگری غیر از تو چنین سوالی کرده بود عجیب نبود ای ابوعبیده! سپس گفت: بله!

از تقدیر خداوند به تقدیر خداوند فرار می کنیم؛ به من بگو اگر با شترانت به یک دشت برسی که یک سمت آن سرسبز باشد و سمت دیگر آن خشک و لم یزرع؛ آیا این طور نیست که اگر شترانت را در بخش سرسبز آن بچرانی این کار را با تقدیر خداوند انجام داده ای و اگر آنان را در بخش لم یزرع بچرانی نیز این کار را بر حسب تقدیر الهی انجام داده ای؟

مسلمون

یکی از خلفا از کارکنانش خواست تا فقیه بزرگوار «ایاس بن معاویه» را به حضور وی بیاورند. وقتی ایاس به حضور خلیفه رسید خلیفه به وی گفت: من از تو می خواهم که منصب قضاوت را بر عهده بگیری. اما آن فقیه درخواست خلیفه را رد کرد و گفت: «من برای این منصب مناسب نیستم».

این جواب برای خلیفه غافلگیرکننده و غیر منتظره بود و برای همین با خشم رو به وی کرد و گفت: تو دروغ می گویی! ایاس نیز فورا پاسخ داد: پس بنابراین خود شما حکم نمودید که من برای این منصب مناسب نیستم!

خلیفه از وی پرسید: چگونه؟ ایاس گفت: زیرا اگر من بر اساس سخن شما دروغگو باشم برای قضاوت مناسب نخواهم بود و اگر راستگو باشم نیز خودم به عدم صلاحیتم اعتراف کرده ام!

مسلمون